★تکپارتی شوگا ★
تک پارتی ☆ یونگی
< ویو میسو >
امروز بعد از شنیدن اون همه حرف حالم اصلا خوب نبود . دستام می لرزید ، سرم گیج می رفت ، قبلم تند میزد ، سرم درد می کرد . داشتم دیوونه می شدم .
< ویو یونگی >
از وقتی اومدم خونه میسو اصلا حالش خوب نیست . همش تو فکره و دستاش می لرزه . خواستم باهاش حرف بزنم .
یونگی : میسو ، میسو ، میسو با تو ام .
میسو : کسی منو صدا کرد .
یونگی : نیم ساعته دارم صدات می کنم .
میسو : ببخشید ، ذهنم مشغول بود .
یونگی : حالت خوبه ؟
میسو : آره خوبم . ( با لبخند )
یونگی : میشه بیای اتاق کارت دارم .
میسو : باشه .
_____________
یونگی : خب می شنوم .
میسو : چیزی نشده که بخوام بگم .
یونگی : بگو اینجوری ذهنت خالی میشه .
(اشک از چشم های میسو جاری میشه )
میسو : خسته شدم .
امروز توی مدرسه صمیمی ترین دوستم بهم گفت : تو توی گروه ما اضافی ای برو گمشو اونور .
مامان بهم گفت : دختر ی دست و پا چلفتی .
بابا گفت : دختره ی اضافی ایکاش به دنیا نمیومدی ، واقعا ایکاش به دنیا نمیومدم .
( یونگی میسو رو بغل کرد )
یونگی : هر چقدر می خوای گریه کن بزار آروم بشی . ( موهای میسو رو نوازش می کنه )
< ویو میسو >
کلی توی بغلش گریه کردم .
یونگی : خب حالا برو یکم بخواب بزار مغزت آروم بگیره .
میسو : باشه .
رفتم و حدود نیم ساعت خوابیدم .
میسو : یونگی ، یونگی ، کجایی ؟
هیچجا نبود ، هیچ نشونه ای هم ازش نبود .
یعنی همش رویا بود ؟
من ... مامان و بابام رو توی تصادف از دست دادم ، پس قطعا رویا بوده .
یونگی : باز داری به چی فکر می کنی ؟
میسو : تو اینجا بودی ؟ فکر کردم رویا بود .
یونگی : چون این یه رویاعه . ببخشید ولی من الان باید برم خانوم کوچولو .
میسو : نه نه تروخدا . یونگی من عاشقتم .
یونگی : منم پس می خوای بیای پیش من ؟
میسو : آره
دختر کوچولوی قصه ما که با مامان و باباش تصادف کرده بود و الان توی کما بود . بالاخره با عشقش رفت و همه رو تنها گذاشت . بله همه ی اینا رویای میسو ای بود که توی کما بود و تمام اون جمله هایی که اونو ناراحت کرده بود صبح روز تصادف شنیده بود .
شاید اگه اون جمله ها نبود این اتفاق نمی افتاد .
هم دیگه رو دوست داشته باشیم و به هم عشق بورزیم.
ممکنه فردایی نباشه .
امیدوارم دوسش داشته باشید .
< ویو میسو >
امروز بعد از شنیدن اون همه حرف حالم اصلا خوب نبود . دستام می لرزید ، سرم گیج می رفت ، قبلم تند میزد ، سرم درد می کرد . داشتم دیوونه می شدم .
< ویو یونگی >
از وقتی اومدم خونه میسو اصلا حالش خوب نیست . همش تو فکره و دستاش می لرزه . خواستم باهاش حرف بزنم .
یونگی : میسو ، میسو ، میسو با تو ام .
میسو : کسی منو صدا کرد .
یونگی : نیم ساعته دارم صدات می کنم .
میسو : ببخشید ، ذهنم مشغول بود .
یونگی : حالت خوبه ؟
میسو : آره خوبم . ( با لبخند )
یونگی : میشه بیای اتاق کارت دارم .
میسو : باشه .
_____________
یونگی : خب می شنوم .
میسو : چیزی نشده که بخوام بگم .
یونگی : بگو اینجوری ذهنت خالی میشه .
(اشک از چشم های میسو جاری میشه )
میسو : خسته شدم .
امروز توی مدرسه صمیمی ترین دوستم بهم گفت : تو توی گروه ما اضافی ای برو گمشو اونور .
مامان بهم گفت : دختر ی دست و پا چلفتی .
بابا گفت : دختره ی اضافی ایکاش به دنیا نمیومدی ، واقعا ایکاش به دنیا نمیومدم .
( یونگی میسو رو بغل کرد )
یونگی : هر چقدر می خوای گریه کن بزار آروم بشی . ( موهای میسو رو نوازش می کنه )
< ویو میسو >
کلی توی بغلش گریه کردم .
یونگی : خب حالا برو یکم بخواب بزار مغزت آروم بگیره .
میسو : باشه .
رفتم و حدود نیم ساعت خوابیدم .
میسو : یونگی ، یونگی ، کجایی ؟
هیچجا نبود ، هیچ نشونه ای هم ازش نبود .
یعنی همش رویا بود ؟
من ... مامان و بابام رو توی تصادف از دست دادم ، پس قطعا رویا بوده .
یونگی : باز داری به چی فکر می کنی ؟
میسو : تو اینجا بودی ؟ فکر کردم رویا بود .
یونگی : چون این یه رویاعه . ببخشید ولی من الان باید برم خانوم کوچولو .
میسو : نه نه تروخدا . یونگی من عاشقتم .
یونگی : منم پس می خوای بیای پیش من ؟
میسو : آره
دختر کوچولوی قصه ما که با مامان و باباش تصادف کرده بود و الان توی کما بود . بالاخره با عشقش رفت و همه رو تنها گذاشت . بله همه ی اینا رویای میسو ای بود که توی کما بود و تمام اون جمله هایی که اونو ناراحت کرده بود صبح روز تصادف شنیده بود .
شاید اگه اون جمله ها نبود این اتفاق نمی افتاد .
هم دیگه رو دوست داشته باشیم و به هم عشق بورزیم.
ممکنه فردایی نباشه .
امیدوارم دوسش داشته باشید .
- ۳.۵k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط